خبرهای داغ:
کتاب «هوای سرد تیرماه» خاطرات شهید «صفرعلی یوسفی» از زبان همسر این شهید بزرگوار است که سال جاری در یکصد و ۵۴ صفحه به چاپ رسیده است.
کد خبر: ۹۵۸۲۲۱۱
|
۰۸ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۱:۵۷

قزوین_ به گزارش بسیج، کتاب «هوای سرد تیرماه»، خاطرات شهید «صفرعلی یوسفی» از زبان رفایت مومنی همسر این شهید بزرگوار است که سال جاری در یکصد و ۵۴ صفحه، یک هزار تیراژ و توسط ناشر شاهد به چاپ رسیده است.

کتاب فوق به همت اداره‌کل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین و با مشارکت اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان قزوین مهیا شده است.

در بخشی از مقدمه این کتاب آمده است: «هوای سرد تیرماه، روایتگر زندگی دختری است روستایی، که در سن ۲۲ سالگی در پی دل دادن به مردی که عضو گارد شاهنشاهی بود، از موطن خودش دست کشید، بار سفر بست و در پی خوشبختی به شهر بزرگ تهران آمد. این دومین باری بود که شهر را می‌دید؛ اما این بار حضورش در شهر موقتی نبود؛ قرار بود تا همیشه ادامه داشته باشد.

زندگی شهری برای او پُر بود از هیجانات و اتفاقات جدید و گا‌ها پردردسر. اما سازش او با مسائل دور و برش همه را انگشت به دهان کرده بود. زندگی دونفره‌شان در کمتر از چهار سال به یک زندگی پنج نفره تبدیل شد. سه دختر که به زعم پدرشان، باب بهشت را به رویشان باز کرده بودند. اما دست تقدیر نگذاشت زندگی شش نفره را کنار هم تجربه کنند. فرزند چهارمش را باردار بود که عشقش به سمت بهشت بال و پر گشود.

در تمام سال‌هایی که همسرش در جبهه‌های غرب و جنوب در حال مجاهدت بود، این شیرزنِ فداکار نیز تا لحظه آخر پابه‌پای او مقاومت و ایثار کرد تا در ثواب این مجاهدت عظیم شریک باشد و هنوز هم جانفشانی‌های ایشان در زندگی اطرافیان و فرزندانش جاری و ساری است.

قبل و بعد از شهادت همسرش، روزگار سختی را می‌گذراند، اما در برابر سختی‌های زندگی، هرگز خم به ابرو نیاورد تا مبادا از اجر اخروی‌اش کاسته شود و بدین‌سان برای دختران و زنان جوان، اسوه‌ای از صبر و مقاومت شد و ما امروز ایشان را به عنوان یک الگوی کامل زن اسلامی و ایرانی به شما معرفی می‌کنیم ...»

همچنین در بخشی از خاطرات شهید صفرعلی یوسفی آمده است: «سوم خرداد سال ۱۳۶۱ خرمشهر آزاد شد؛ اما نمی‌دانستم از پیروزی رزمندگان خوشحال باشم یا از بی‌خبریِ صفرعلی ناراحت. سه روز بعد از پایان عملیات بیت‌المقدس، یکی‌یکی همکاران صفرعلی از منطقه برگشتند، اما همچنان از همسرم خبری نبود.

همسر یکی از همکارانش به من گفت برو ارتش و پرس و جو کن ببین چرا دیر کرده. بچه‌ها را آماده کردم و فرستادم تا در محوطه منتظرم باشند. خودم هم لباس پوشیدم. داشتم چادرم را سر می‌کردم که درب خانه باز شد. صدای خنده بچه‌ها را که شنیدم، به سمت در برگشتم. هر دو در آغوش پدرشان بودند.

با خوشحالی گفتم. چه عجب، لبخندی زد و با شوخ طبعی همیشگی‌اش گفت: «جان مش رجب»، خندیدم و به سمتش رفتم. بعد از خوش و بش اولیه به آشپزخانه رفتم تا برایش یک لیوان شربت زعفران خنک بیاورم که با استرس از من پرسید: پس زهره کجاست؟ آخر موقع رفتنش، زهره مریض بود. نگران شده بود که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. تا گفتم «داخل گهواره اش خوابیده» به سمت گهواره رفت و بچه را بیرون آورد و محکم در آغوشش گرفت. تا چند دقیقه بچه را می‌بویید و می‌بوسید ...»

 

انتهای پیام/۱۰۱۰

ارسال نظرات
پر بیننده ها